نـــــــــورانـــــــــورا، تا این لحظه: 15 سال و 13 روز سن داره

نـــــــــورا عزیز خالهـ !

نــی نــی

نــــــــورآی 9 مـــآهه ...                           قربون خنده هــــــآی قشنگت :* اون روز نقش دلقک رو واست بـــآزی کردم همش میپریدم بآلآ و پآیین تـــآ تو بخندی  ...
18 مرداد 1391

وروجکــــآ

نفس خـــآله امروز بعداز ظهر بــــآ مآمآنی و بآبآیی رفتن دنبآل خونه بگردن و وقتی زنگ زدن و گفتن که کجــــآ خونه گرفتن من دق کردم آخهـ خونشون خیلی بهمون نزدیک بود دو تآ خونه ی روبروی هم امآ حآلآ مجبور شدن برن اونطرف خیآبون شب وآسهـ افطــآر خونهـ ی عموی نـــــورآ دعوت بودیم بعداز افطآر دو عدد وروجک کوچک رفتن توی حیــــآط بـــآزی کنن طبق معمول ( البته از وقتی که وبلآگ نورآ رو سآختم ) منم دوربین بدست دنبــــآلشون رفتم جیگرم در حـــآل درست کردن موهــآش و آمـــآده شدن برآی عکس   بفرمآیین ادآمهـ  مطلب    وقتی گفتم میخوام عکس بگیرم دوتآتون ایستآدین امآ بعدش یآ امیر تکون میخورد یآ تو امشب خیلی شیطونی کرد...
17 مرداد 1391

بلهـ . . . !

خب . . . دیروز مـــآمـــآنی به نــــورآ میگه هرچی بگی خــدآ میشنوه و هر دعـــآی بکنی قبــول میکنه نـــــورآ : پس اول آرزو میکنم خــــآلهـ صبحآ زود از خــوآب بیــدآر بشهـ             حالا همه فکر میکنن خـــآله در یک شبــــآنه روز 23 سآعت و 59 دقیقشو خوابه             بعدشم مـــآمـــآنم نـــره سرِکــــآر و  همش پیش من بمونــهـ             من فدآی دعآ کردنت بشم خـــــــ ـآلهـ    امروز صبح  مــآمـــآنجونی رفتن کلآس   ... بلهـ بعد خآله جون بزرگه هم نرفتن سرکآر تآ بعد از کلآس مآمآنجونی ب...
16 مرداد 1391

.: نـــــــورآ پلیــــــــس مــی شــود :.

دو سالت که بود هر وقت ازت میپرسیدم نـــورآ بزرگ که شدی میخوآی چیکآره بشی همیشه میگفتی پلیسسسس . . .  سه ســآلهـ که شدی بعضی وقتها میگفتی پلیس، بعضی وقتهآ دکتــر ، بعضی وقتهآم معلم  حـــــ ـآلآ ...  چند روز پیش پلیـــــس شدی و میخواستی خــــــآلهـ رو بکشی    خـــــآله فدآی اون سر کوچولت بشه ...   قصد کشتن خــآله رو دآری  و خــــاله دفـــآع میکنه  (جنگ خـــــآله و خـــوآهر زآده)   بلاخره میفهمی که خــــآله آدم خوب و نآزنینیه وبهش احترام میزاری ... بلــهـ     +خیلی شیطونی و اصلا اجـــــــآزه نمیدی خـــآله ازت دوتـــآ عکس خوشکل بگیره&...
13 مرداد 1391

دلــــم تنگتهـ .

امروز صبح صدآی زنگ گوشی از خــوآب بیدآرم کرد نهـ صدآی قشنگ تـــو... یآدم اومد که تو دیشب پیش خآله هآ نخوآبیدی آخهـ میخواستین امروز بآ مآمآنی و بآبآیی برین تهــرآن  دیشب هر وقت از خــوآب بیــدآر میشدم دلم میخواست مثل این مدتی که شبآ پیش خآله میخوآبیدی و خونه نمیرفتی پیشم بــآشی بعد من دستآی کوچولوتو بگیرم توی دستــآم بخوآبم یآ اینکه تو از خــوآب که بیدآر شدی اول منــو صدآ بزنی بگی خـــآلهـ پآشو چقدر میخوآبی، بعدش بگی خــآلهـ پآشو از پنجــره ببین صبح شده، ببین خــورشیــد خــآنومم بیــدآر شده اون وقت من وآست ضعف کنم و محکم بغلت کنــم و تو بگی واای له شدم امــروز صبح نبودی که بگی خآلهـ بآ میز سرسره واسم درست کن بعد ...
11 مرداد 1391

نــــورآ و بچهـ هـــآی فــآمیـــل

الآن میخـــوآم چندتـــآ عکس از نــــــورآ و دوستـــــ ـآش بزآرم بفرمـــــ ـآ ادآمـــهـ  مطلـــــب   نـــــورآ و امیـــرحسیـــن (پسر عموی نـــورآ) خرداد 91     نـــــورآ و محمدعلــــی (پسرخــآله مآمآنی) تیر 91 من فــــــدآی فیگـــورآت خآلهـ یی     نـــــورآ و سپهـــر کوچولـــــو (پسر عمه ی مآمآنی) تیر 91     ...
7 مرداد 1391

بدون عنوان

سلآم . . . دیــــروز صبح مآمآنجون ( بآبآیی ) نـــورآ تصآدف کردن و الآن بیمآرستـــآن بستری هستن خداروشکر خیلی زیــآد صدمه ندیدن امــآ دوتـــآ دستشون و سرشون شکسته و دستشون رو جرآحی کردن عمه جونم امیدوآرم هرچه زودتـــر حآلتون خوب بشه و بیـــآین خونــهـ  الآن بــــآ نــــورآ و مآمآنش رفتیم بیمآرستآن تآ مآمآن نـــورآ بره پیش مآمآنجون و مآمآن خودمو بیـــآرم خونه و نـــــورآ توی مـــآشین خوابش بــرد  چقدر خیآبون هآ شلوغه نصفه شبی ترافیک بــــ ـود مآمآنجون زود زود خوب شو ...   ...
7 مرداد 1391

فنقل مــ ـآ ...!

سلآم خــــآله جآن امروز میخوآم واست از روزی که به دنیــا اومدی بــگم . . . دکتر وآسه مآمآنی نوبت عملش رو زده بود چهآرشنبه 19 فروردین 1388 من اون سآل مدرسه میرفتم ... سه شنبه 18 فروردین بیدار شدم و رفتم مدرسه اون روز تآ 2:30 کلآس داشتم ظهر که میخواستم  برگردم همه ی دوستام خآله شدنم و تبریک گفتن منم ازشون خداحافظی کردم  آخه قرار بود چهارشنبه نرم مدرسه وقتی رسیدم خونه بآ این صحنه روبرو شدم اینو بهتر میشه خوند   خـــاله نمیدونی اون لحظه چه حآلی دآشتم هم خوشحال که تو زودتر بدنیآ اومدی هم نآراحت بودم به خاطر اینکه من بیمآرستان نبودم همون لحظه در خونه باز شد و خـــآله جون بزرگت (به قول خودش) اومد تو وا...
4 مرداد 1391