نــــــورآ بهـ مهد می رود!
نـــــورای من از اول مهر امسال به مهد رفت .....
اولای تابستون که بحث مهد رفتن نــــورا پیش میومد به شدت استقبال میکرد
اما بعضی وقت ها هم به من پیشنهاد میداد که خالهـ امسال تو به جای من برو مهد
و من به جای تو میرم دانشگاه
ای کاش به حرفش گوش داده بودم
توی شهریور یک روز با مامانی رفت مهد و با بچه ها بازی کرد و خلاصه بهش خوش گذشته بود
یک بارم من بردمش میخواستیم به محیط عادت کنه و مطمئن بشیم که بهونه نمیگیره ....
از وقتی رفت و مهدش رو دید هرچی بهش میگفتم نـــــورا من میرم مهد تو برو دانشگاه دیگه قبول
نمیکرد و میگفت دانشگاه جای آدم بزرگاست و تو باید بری من خودم میرم مهد
و هر روز میپرسید که پس من کی میرم مهد؟ و اول مهر چه روزیه ....
روز اول مهر نـــــورا خانوم خیلی سرحال اماده شد که به مهد بره و خیلی خوشحالی میکرد
با وجود اینکه شب قبلش نصفه شب بود که از مسافرت برگشتیم و همه خسته بودیم
بفرمایین ادامهـ مطلب
نـــــــــــــــورا و امیـــــــــــــر (پسر عموی نورا)
_______________________________________________________________________
مهد رو خیلی دوست داره و اصلا گریه نکرد و بهونه نگرفت خداروشکر
به شدت مستقل عمل میکنه
یه روز مربی مهد خاله افروز ( یا به قول نـــورا خالهـ افسوس ) به مامانی نـــــورا میگه که
نــــورا همه ی صفحات دفترچه ای که گفتم بیارن رو نقاشی کشیده و مامانی
نــــــورا اصلا به مامانی نگفته بوده که خاله افسوس گفته دفترچه بیارین و فقط صبح که میخواسته
از خونه بره بیرون گفته مامان من این دفترچم رو هم ببرم که مامانی از همه جا بیخبر هم گفته ببر