روضه
سلام
اول عذرخواهی میکنم بابتِ این مدتی که نتونستم اینجا رو آپ کنم،آخه امتحان داشتم...
مامان جونی از 9 دی تا 13 دی روضه داشتن
عکساش رو توی ادامه مطلب میزارم...
روز چهارم روضه هامون بود که نورا اومد توی آشپزخونه و داشت بلند بلند حرف میزد
مامان زهرا هم به نورا گفت که آروم تر حرف بزن زشته
نورا اون روز زیادی سرحال نبود و ناراحت شد
رفت و صندلی کوچیک آبی رنگش رو آورد و گذاشت گوشه ی آشپزخونه و پشت به ما
نشست روی صندلی و دستش رو به حالت قهر گذاشت روی درِ کابینت و سرش رو به اون تکیه داد
و آروم آروم و بیصدا با خودش حرف زد و دردُ دل کرد که مامان منو دعوا کرد، من دیگه دخترش
نمیشم و....
مامان زهرا هم اومد نازِ نورا رو بکشه که نورا یه باره شروع کرد جیغ زدن و با صدای بلند میگفت:
بزار بابا مهدیم بیاد بهش میگم، برو من دیگه دوستت ندارم، واست دخترِ بدی میشم،
اتاقم رو کثیف میکنم و دیگه تمییزش نمیکنم، اصن میرم دخترِ مامان جون میشم،
به بابا میگم دعوات کنه و...
حالا فکر کنید که خونه ساکت بود و همه داشتن دعا میخوندن و نورا باصدای بلند و گریه
این حرفا رو میزد
من و خاله بزرگه و مامان زهرا هم که اونجا بودیم مُرده بودیم از خنده و نمیتونستیم نورا رو
آروم کنیم
خلاصه عمه جون اومد و نورا رو راضی کرد که ببرتش توی اتاق و واسش گارفیلد بزاره
روز اول عمه ی من نذر داشتن و برای همین آش رشته پختن
البته توی حیاط همسایه ی ما
نورا و امیر حسین (پسرعموی نورا)
روز سوم
اون وسطی هم سپهر پسرعمه ی منه