نـــــــــورانـــــــــورا، تا این لحظه: 15 سال و 23 روز سن داره

نـــــــــورا عزیز خالهـ !

روضه

سلام اول عذرخواهی میکنم بابتِ این مدتی که نتونستم اینجا رو آپ کنم،آخه امتحان داشتم...   مامان جونی از 9 دی تا 13 دی روضه داشتن عکساش رو توی ادامه مطلب میزارم... روز چهارم روضه هامون بود که نورا اومد توی آشپزخونه و داشت بلند بلند حرف میزد مامان زهرا هم به نورا گفت که آروم تر حرف بزن زشته نورا اون روز زیادی سرحال نبود و ناراحت شد رفت و صندلی کوچیک آبی رنگش رو آورد و گذاشت گوشه ی آشپزخونه و پشت به ما  نشست روی صندلی و دستش رو به حالت قهر گذاشت روی درِ کابینت و سرش رو به اون تکیه داد و آروم آروم و بیصدا با خودش حرف زد و دردُ دل کرد که مامان منو دعوا کرد، من دیگه دخترش نمیشم و.... مامان زهر...
6 بهمن 1391

بدون عنوان

شب یلدا رو همگی خونه ی مامانجون (بابایی) نورا دعوت بودیم اما نورا جونم 6 روز بود که تب داشت و سرمای سختی خورده بود وقبل از اینکه بیان خونه ی مامانجون رفتن آزمایشگاه تا نورا جونم آزمایش خون بده آخه خانوم دکتر واسش آزمایش نوشته بود اول که نورا جونم اومد حسابی تب داشت  ولی بعدش با خوردن هندونه تبش پایین اومد اما اینقدر بی حال بود که نتونستم ازش عکس بگیرم اون شب خاله لاک زده بود و نورا میگفت منم لاک میخوام و خاله بهش قول داد که واسش یه لاک بخره البتخه نورا درخواست 5 تا لاک داده بود و گفته بود که یکیش سورمه ای باشه، یکیش توسی تیره و یه سبز، یه بنفش و یه قرمز  ولی من فقط یه لاک خریدم واسش  امروز بعد از کلاسام رفتم ...
2 دی 1391

نــــــــورآ در دبی

سلام نـــــــورا نفسی پنج شنبه ی هفته ی قبل با مامانی و بابایی رفت مسافرت ودوشنبه برگشتن  خاله ای دلش واسه نورا یه ریزه شده بود  بهش میگم نورا کجا رفته بودی میگه رفته بودیم اردبیل بعد سه شنبه رفت مهد خاله افروز بهش گفته نورا کجا رفته بودی گفته رفتیم هتل عباسی کلا بچم نمیخواست به روی خودش بیاره که رفتِ دبی هر سری اسم یه جا رو میگفت     بفرمایین ادامه مطلب ....       نـــــورا و آشپزخونش که خیلی دوسش داره : )         اینجا نفسم داره آهنگ میزنه ... (به زیر پاهاش نگاه کنید)   نورا در شهربازی : )   ...
22 آذر 1391

خاله خانوم عکس میگیرد :)

بلاخره من تونستم از نورام عکس بگیرم جمعه ی هفته ی قبل و هفته ی قبل ترش خونه ی مامانی نورا  دعوت بودیم و هر دو روز رو نورا به خاله اجازه داد که ازش عکس بگیره  فکر کنم وقتی خونه ی خودشونِ راحت ترِ واسه همین اینقد خانوم وار ایستاد تا من ازش عکس بگیرم جمعه ی هفته ی قبل تری            جمعه ی بعدی         ...
12 آذر 1391

نمایشگاه

همون روزی که پست قبل رو واست گذاشتم باهم رفتیم نمایشگاه پل شهرستان وخاله 2،3 تا عکس از نورا گرفت اول توی ماشین:   بعدش روی پل :   وبعدترش توی نمایشگاه:   و یه عالمه عکس هم از بدو بدوهای منو نورا توی سالن که همش تارِ یا جالب نیست؛ گرفتیم   ...
1 آذر 1391

برسد به دست نـــورآ

این چند روز یه کم بد اخلاقی ... از خواب هم که بیدار میشی بهونه میگیری چند وقت پیش مامان زهرا زنگ زد خونمون و من تلفن رو جواب دادم، نمیتونستم صدای مامانی رو بشنوم چون تو همش جیغ میزدی و گریه میکردی به مامانی میگم چی شده میگه نورا از خواب که بیدار شده همینطور  بهونه میگیره و گریه میکنه بهش گفتم چرا بهونه میگیری بهم گفته تو هم که بچه بودی بهونه میگرفتی گفتم نه من بهونه نمیگرفتم و دختر خیلی خوبی بودم اونم گفته باید زنگ بزنیم و از مامان جون بپرسیم بهونه میگرفتی با نه ....   اصلا هم اجازه نمیدی ازت عکس بگیرم پنچ شنبه ی هفته ی قبل هم عروسی  دخترِ عمو دایی بود (عموی مامان، دایی بابا ) من کل عروسی رو دوربین به دست دنبا...
24 آبان 1391