نـــــــــورانـــــــــورا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

نـــــــــورا عزیز خالهـ !

همیشگی

 

نبوده ، نیست ، نخواهد بود !

عزیزتر از تو کسی برای من . . .


 همیشگی

نقاشی های تاریخی : )

چندوقت پیش که رفتیم خونه مامانجون بزرگ (مادر بزرگ مامان زهرا_ چون نورا به مامان من میگه مامانجون برای اینکه اشتباه نکنه بهش گفتیم که به ایشون بگه مامان بزرگ و بعد چون خودمون بهشون میگفتیم مامانجون نورا هردو رو با هم قاطی کرد و صداشون میکنه مامانجون بزرگ) با این صحنه مواجه شدم گویا عید که چند روزی اونجا بودیم نورا و با بچه های خاله ها نقاشی کشیده بودن و خودشون برده بودن توی حیاط و به شیشه ی پنجره ی اتاق زده بودن و این کاغذهای زرد و پاره شده نتیجه ی یک ماه و نیم آفتاب و بارون خوردنه  و اون یکی برگه ای که سفیدتره واسه بچه ی خاله کوچیکست که اون روز بین بچه ها نبوده و بعدا که متوجه شده نقاشی کشیده و چسبونده کنار بقیه ی نقا...
23 خرداد 1392

50 ماهگی

50 ماهگیت مبارک  عزیزکم    + هنوز دوتا از امتحان هام مونده امیدوارم زود تمام بشه تا بتونم خاطره های خانوم گل رو توی این مدت تعریف کنم : ) +عذر بابتِ نبودنم توی این مدت  +زود برمیگردم و کامنتا رو تایید میکنم ...
18 خرداد 1392

تولد دخترک 4 ساله ...

18 فروردین 92        صبح روز تولد که من لباستو تنت کردم ببینم بهت میاد یا نه البته به قول خودت: من هر چی بپوشم بهم میاد      اینم عکسِ کیک       اینم مهمونای کوچولومون که همگی حسابی رقصیدن و بازی کردن امیر حسین _ مبینا _ نورآ نفسی _ تبسم       اینم یه زنبور دیگه   اینم از لدت بخش ترین قسمت تولد ، کادوهـــــآ این سارافون گل گلی کادوی من بود و    این لباسی که تن شماست و با بدبختی ازت عکس گرفتم   البته بعضی از کادوها از قلم افتاده و نتونستم عکس بگیرم ازشون ...
17 ارديبهشت 1392

تولدت مبارک : *

  تولدت مبارک فرشته کوچولوی من امروز دوست داشتنی ترین روز دنیاست واسه من، امروز تو 4 ساله شدی و من 4 ساله که خاله شدم نـــــــــــــورآی من دوســـــتـت دارم    ...
18 فروردين 1392

نوروز 92!

میدونم که خیلی دیره و عذر میخوام اما سال نو رو تبریک میگم و امیدوارم که 92 سال خوبی برای همتون باشه و سرشار از آرامش و خوشبختی   چند ساعت بعد از سال تحویل عید دیدنی خونه ی مامانجون    یکم فروردین با هم راه افتادیم به سمت خرم آباد و شب که رسیدیم رفتیم خونه ی عمو هادی و نورآ هم حسابی با پسرعموهاش بازی کرد فردا صبحش همگی با هم رفتیم آبشار بیشه که نورآ خانوم اونجا نذاشت من ازش عکس بگیرم اینم عکس آبشار    روز بعد هم رفتیم پارک جنگلی و خاله اونجا تلافی روز قبل رو درآورد  صبح موقع حرکت پارک روبروی خونه عمو   تا از ماشین پیاده شدیم دست نورآ رو گرفتم و رفتیم واسه عکس گر...
16 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام نـــــورآ خانومی و مامانی و بابایی به مدت 2 روز رفتن لار ...  دختریمون توی همون 1 روز واسه خودش کلی لباس خریده بود  عکس چندتاشونو میزارم ادامه مطلب   اینم نفس خاله در ژست های مختلف   من به قربون این جورابای زردت    انگار روزی که این لباس رو خریده بودن خانوم فروشنده داشته توضیح میداده که این لباس یه سو.تین و دستمال سر هم داره و نـــــورآ خانوم که رسیدن اصفهان همش میگفتن سو.تین من کجاست؟ تنم کنید و از این حرفا به بدبختی از سرِ زبونش انداختیم           ...
10 اسفند 1391

گــردش در پــــ ـآرک مــحــلهـ !

دیروز (31 تیر مـــآه) نــــورآ و خــــآلهـ بآهم رفتن پـــآرک نزدیک خونهـ      و اینم نورای ورزشکآر من         قربون خــــآنوم بآکلآس خـــودم   نــــورا در حــــآل کمک به بـــ ـآغبون مهربــــون  ___________________________________________________________________ تفــآوت نسل: + امـــــــروز نورآ سر میز نشسته و نآهآر میخوره بعدش میگه منم روزه ام  من: میگم آره خـــ ـآلهـ از صبح چیزی نخوردی پس روزه ی کلهـ گنجشکی گرفتی نـــــورآ با عصبانیت یه قآشق غذا گذاشت تو دهنش و گفت: نخیر من روزه ام من: بلهـ خـــآله شمآ روزه ایی حتما + وقتی من 6...
6 بهمن 1391

روضه

سلام اول عذرخواهی میکنم بابتِ این مدتی که نتونستم اینجا رو آپ کنم،آخه امتحان داشتم...   مامان جونی از 9 دی تا 13 دی روضه داشتن عکساش رو توی ادامه مطلب میزارم... روز چهارم روضه هامون بود که نورا اومد توی آشپزخونه و داشت بلند بلند حرف میزد مامان زهرا هم به نورا گفت که آروم تر حرف بزن زشته نورا اون روز زیادی سرحال نبود و ناراحت شد رفت و صندلی کوچیک آبی رنگش رو آورد و گذاشت گوشه ی آشپزخونه و پشت به ما  نشست روی صندلی و دستش رو به حالت قهر گذاشت روی درِ کابینت و سرش رو به اون تکیه داد و آروم آروم و بیصدا با خودش حرف زد و دردُ دل کرد که مامان منو دعوا کرد، من دیگه دخترش نمیشم و.... مامان زهر...
6 بهمن 1391

بدون عنوان

شب یلدا رو همگی خونه ی مامانجون (بابایی) نورا دعوت بودیم اما نورا جونم 6 روز بود که تب داشت و سرمای سختی خورده بود وقبل از اینکه بیان خونه ی مامانجون رفتن آزمایشگاه تا نورا جونم آزمایش خون بده آخه خانوم دکتر واسش آزمایش نوشته بود اول که نورا جونم اومد حسابی تب داشت  ولی بعدش با خوردن هندونه تبش پایین اومد اما اینقدر بی حال بود که نتونستم ازش عکس بگیرم اون شب خاله لاک زده بود و نورا میگفت منم لاک میخوام و خاله بهش قول داد که واسش یه لاک بخره البتخه نورا درخواست 5 تا لاک داده بود و گفته بود که یکیش سورمه ای باشه، یکیش توسی تیره و یه سبز، یه بنفش و یه قرمز  ولی من فقط یه لاک خریدم واسش  امروز بعد از کلاسام رفتم ...
2 دی 1391