نـــــــــورانـــــــــورا، تا این لحظه: 15 سال و 23 روز سن داره

نـــــــــورا عزیز خالهـ !

بلهـ . . . !

خب . . . دیروز مـــآمـــآنی به نــــورآ میگه هرچی بگی خــدآ میشنوه و هر دعـــآی بکنی قبــول میکنه نـــــورآ : پس اول آرزو میکنم خــــآلهـ صبحآ زود از خــوآب بیــدآر بشهـ             حالا همه فکر میکنن خـــآله در یک شبــــآنه روز 23 سآعت و 59 دقیقشو خوابه             بعدشم مـــآمـــآنم نـــره سرِکــــآر و  همش پیش من بمونــهـ             من فدآی دعآ کردنت بشم خـــــــ ـآلهـ    امروز صبح  مــآمـــآنجونی رفتن کلآس   ... بلهـ بعد خآله جون بزرگه هم نرفتن سرکآر تآ بعد از کلآس مآمآنجونی ب...
16 مرداد 1391

.: نـــــــورآ پلیــــــــس مــی شــود :.

دو سالت که بود هر وقت ازت میپرسیدم نـــورآ بزرگ که شدی میخوآی چیکآره بشی همیشه میگفتی پلیسسسس . . .  سه ســآلهـ که شدی بعضی وقتها میگفتی پلیس، بعضی وقتهآ دکتــر ، بعضی وقتهآم معلم  حـــــ ـآلآ ...  چند روز پیش پلیـــــس شدی و میخواستی خــــــآلهـ رو بکشی    خـــــآله فدآی اون سر کوچولت بشه ...   قصد کشتن خــآله رو دآری  و خــــاله دفـــآع میکنه  (جنگ خـــــآله و خـــوآهر زآده)   بلاخره میفهمی که خــــآله آدم خوب و نآزنینیه وبهش احترام میزاری ... بلــهـ     +خیلی شیطونی و اصلا اجـــــــآزه نمیدی خـــآله ازت دوتـــآ عکس خوشکل بگیره&...
13 مرداد 1391

دلــــم تنگتهـ .

امروز صبح صدآی زنگ گوشی از خــوآب بیدآرم کرد نهـ صدآی قشنگ تـــو... یآدم اومد که تو دیشب پیش خآله هآ نخوآبیدی آخهـ میخواستین امروز بآ مآمآنی و بآبآیی برین تهــرآن  دیشب هر وقت از خــوآب بیــدآر میشدم دلم میخواست مثل این مدتی که شبآ پیش خآله میخوآبیدی و خونه نمیرفتی پیشم بــآشی بعد من دستآی کوچولوتو بگیرم توی دستــآم بخوآبم یآ اینکه تو از خــوآب که بیدآر شدی اول منــو صدآ بزنی بگی خـــآلهـ پآشو چقدر میخوآبی، بعدش بگی خــآلهـ پآشو از پنجــره ببین صبح شده، ببین خــورشیــد خــآنومم بیــدآر شده اون وقت من وآست ضعف کنم و محکم بغلت کنــم و تو بگی واای له شدم امــروز صبح نبودی که بگی خآلهـ بآ میز سرسره واسم درست کن بعد ...
11 مرداد 1391

نــــورآ و بچهـ هـــآی فــآمیـــل

الآن میخـــوآم چندتـــآ عکس از نــــــورآ و دوستـــــ ـآش بزآرم بفرمـــــ ـآ ادآمـــهـ  مطلـــــب   نـــــورآ و امیـــرحسیـــن (پسر عموی نـــورآ) خرداد 91     نـــــورآ و محمدعلــــی (پسرخــآله مآمآنی) تیر 91 من فــــــدآی فیگـــورآت خآلهـ یی     نـــــورآ و سپهـــر کوچولـــــو (پسر عمه ی مآمآنی) تیر 91     ...
7 مرداد 1391

بدون عنوان

سلآم . . . دیــــروز صبح مآمآنجون ( بآبآیی ) نـــورآ تصآدف کردن و الآن بیمآرستـــآن بستری هستن خداروشکر خیلی زیــآد صدمه ندیدن امــآ دوتـــآ دستشون و سرشون شکسته و دستشون رو جرآحی کردن عمه جونم امیدوآرم هرچه زودتـــر حآلتون خوب بشه و بیـــآین خونــهـ  الآن بــــآ نــــورآ و مآمآنش رفتیم بیمآرستآن تآ مآمآن نـــورآ بره پیش مآمآنجون و مآمآن خودمو بیـــآرم خونه و نـــــورآ توی مـــآشین خوابش بــرد  چقدر خیآبون هآ شلوغه نصفه شبی ترافیک بــــ ـود مآمآنجون زود زود خوب شو ...   ...
7 مرداد 1391

فنقل مــ ـآ ...!

سلآم خــــآله جآن امروز میخوآم واست از روزی که به دنیــا اومدی بــگم . . . دکتر وآسه مآمآنی نوبت عملش رو زده بود چهآرشنبه 19 فروردین 1388 من اون سآل مدرسه میرفتم ... سه شنبه 18 فروردین بیدار شدم و رفتم مدرسه اون روز تآ 2:30 کلآس داشتم ظهر که میخواستم  برگردم همه ی دوستام خآله شدنم و تبریک گفتن منم ازشون خداحافظی کردم  آخه قرار بود چهارشنبه نرم مدرسه وقتی رسیدم خونه بآ این صحنه روبرو شدم اینو بهتر میشه خوند   خـــاله نمیدونی اون لحظه چه حآلی دآشتم هم خوشحال که تو زودتر بدنیآ اومدی هم نآراحت بودم به خاطر اینکه من بیمآرستان نبودم همون لحظه در خونه باز شد و خـــآله جون بزرگت (به قول خودش) اومد تو وا...
4 مرداد 1391

نـــــــــــــورا دختری یک ساله :)

شب تولد یک سالگیت ( خونه ی مامانجون   )   این توپ ها رو من برات خریدم تا بریزی توی استخرت لباستم همینطور   جشن تولدت رو خونه خاله مریم ( خاله مامان ) گرفتیم که همه بتونن بیان     ماشینت هدیه ی مامانجون و باباجونته ... 28 تیر 89 سی و سهـ پل     ...
3 مرداد 1391

نورا دختری چند ماههـ :)

نورا این عکس مال دوهفتگیته من فدای انگشتات   خوانسار دشت لاله های واژگون 38 روزه هستی خانوم روی دستای منی    19 آبان 88 ( توی اتاقت ) 26  مرداد 88 زبونشوووو   6 شهریور 89 من فدای فیگورات    31 مهر 88 نمایشگاه گل و گیاه  23 بهمن 88 مخمل کوه ( خرم آباد ) 24 بهمن 88 ( خونه عمو هادی ) نــــــــــورا: ممنونم از نگاهای قشنگتون :* ...
3 مرداد 1391

بــــآزی به سبک نورآیيسم :)

نــــــورآ اکثر بآزیهآش به این سبکهـ   بفــــرمآیید ادآمهــ مطلب توضیح میدم  همیشه دوست دآره بشهـ یه خــــ ـآنوم فروشنده و همه چیز رو یه گوشه بچینه اونوقت بقیه رو مجبور میکنه برن ازش خرید کنن خیلی هم گرون فروشهـ دو روز پیش نـــورآ هی اومد توی اتــــ ـآق و گفت خــــآله اون کفش پآشنه بلندت که عروسی دایی پوشیدی رو میدی؟؟؟ بهش دآدم دو دقیقه بعد دیدم رفته سر کمد و دآره یهِ کـــآرهایی میکنه هر چی کفش و کیف و کتآب و ... خلاصه هر چیز پیدا کرده برده چیده دم در اتــــآق بعدش در اتآق و بآز میکنه میگه: مثلا من خآنوم فروشنده بودم تو هم میومدی کیق بخری ازم منم کهـ بیکآر بودم بدو بدو دوربین و برداشتم ... پیش به سوی بــ...
1 مرداد 1391