برسد به دست نـــورآ
این چند روز یه کم بد اخلاقی ... از خواب هم که بیدار میشی بهونه میگیری
چند وقت پیش مامان زهرا زنگ زد خونمون و من تلفن رو جواب دادم، نمیتونستم صدای مامانی رو بشنوم چون
تو همش جیغ میزدی و گریه میکردی به مامانی میگم چی شده میگه نورا از خواب که بیدار شده همینطور
بهونه میگیره و گریه میکنه بهش گفتم چرا بهونه میگیری بهم گفته تو هم که بچه بودی بهونه میگرفتی
گفتم نه من بهونه نمیگرفتم و دختر خیلی خوبی بودم اونم گفته باید زنگ بزنیم و از مامان جون
بپرسیم بهونه میگرفتی با نه ....
اصلا هم اجازه نمیدی ازت عکس بگیرم پنچ شنبه ی هفته ی قبل هم عروسی
دخترِ عمو دایی بود (عموی مامان، دایی بابا) من کل عروسی رو دوربین به دست دنبال تو میدویدم
و تو هم فرار میکردی.... من بدو تو بدو آخرشم نتونستم یه عکس درست ازت بگیرم
شنبه هم با کلی ترفند و قول اینکه ببرمت پل خواجون ( به قول نورا) تو راضی شدی که
وقتی رفتیم پل بزاری من ازت عکس بگیرم و قول دادی که هر لباسی که خاله گفت رو بپوشی
اما قبل از رفتنمون گیر دادی به شلوار سبزِ و گفتی فقط همونو میپوشم و بعدشم
حالت بد شد و بالا آوردی و دیگه نشد بریم
الانم نشتی روبروی من و داری با باباجون ناهار میخوری البته تو گیر دادی به یه استخون و ولش نمیکنی
به خاطر دانشگاه سرم شلوغ شده و خیلی وقته که باهم نرفتیم بیرون امروز دوست دارم که ببرمت
نمیدونم بشه یا نه
ببخشید که کم واست پست میزارم نفسم